روز اول
بیست و هشتم بهمن ماه یکهزارو سیصد و هشتادو نه ، شش و بیست دقیقه صبح ، آفتاب زندگی من طلوع کرد . پایان همه استرس های ۹ ماهه و شروع مرحله ای شیرین از زندگی . براستی پدر بودن و مادر بودن چه زیباست . اسم قشنگش رو روژا انتخاب كرديم به میمنت روشنایی و زیبایی روز .
تو راهرو بيمارستان قدم مي زدم كه صدام كردند گفتند مباركه به دنيا اومد . فقط يادمه خيلي خوشحال شدم . از سلامتت پرسيدم و از مامانت كه گفتند سالمه و باز من خوشحال شدم .
رو برانكارد داشتن مامانت و مي بردن بخش ، باهاش گرم صحبت شدم ولي اون هنوز كامل هوشيار نبود . داشتم رو تخت رو برانداز مي كردم كه تو رو ببينم ، از تو انبوه پارچه و ملافه دستاي كوچك سفيدت رو ديدم كه مشت كرده بودي و تو هوا مي چرخاندي مي خواستم بهت نزديك شم كه ديگه درب بخش بسته شد و گفتند تا دو ساعت ديگه منتظر باش... و چقد منتظر ماندم تا بالاخره تو و مامانت رو ديدم . هنوز شيريني اون روز يادمه !