می خوام بزرگ بشم
دیروز مامان روژا بهم زنگ زد با خوشحالی داد می زد که روژا رو شکم خوابیده !!!! سریع کارای دفتر رو تموم کردم و تخت گاز رفتم تا خونه. با اون چشای خوشکلش تا من و دید لبخند زد . گفتم بابایی ، میگن امروز کولاک کردی . تا زور داشتی غلت زدی رو شکمت آره !!! . با همون صداهای عجیب و غریب که از خودش در می آورد شروع کرد به تعریف کردن که دیدم دوباره داره زور می زنه که رو شکمش بچرخه (عجب تلاشی هم می کرد ) و بالاخره موفق شد ...
عکس روز اول
روز اول
بیست و هشتم بهمن ماه یکهزارو سیصد و هشتادو نه ، شش و بیست دقیقه صبح ، آفتاب زندگی من طلوع کرد . پایان همه استرس های ۹ ماهه و شروع مرحله ای شیرین از زندگی . براستی پدر بودن و مادر بودن چه زیباست . اسم قشنگش رو روژا انتخاب كرديم به میمنت روشنایی و زیبایی روز . تو راهرو بيمارستان قدم مي زدم كه صدام كردند گفتند مباركه به دنيا اومد . فقط يادمه خيلي خوشحال شدم . از سلامتت پرسيدم و از مامانت كه گفتند سالمه و باز من خوشحال شدم . رو برانكارد داشتن مامانت و مي بردن بخش ، باهاش گرم صحبت شدم ولي اون هنوز كامل هوشيار نبود . داشتم رو تخت رو برانداز مي كردم كه تو رو ببينم ، از تو انبوه پارچه و ملافه دستاي ...
نویسنده :
مامان بابای روژا
15:25